یه بار دیگه سلام اما سلامی که بوی خداحافظی میده خداحافظی با خیلی چیزها
خداحافظی با سال 85 که خودش مقدمه ی خیلی خداحافظی های دیگه برام شده .
دیروز هیاهوی دلم بهانه ای شد برم وخودمو تو هیاهوی خیابون ها گم کنم بین ادم هایی که انگار تمام فرصت های عالمو ازشون گرفتند و اگه نتونند تا قبل از 4شنبه بنجول های مغازه ها رو با قیمت های بی حساب بازار ذخیره ی کمد خونه هاشون کنند احتمالا قران خدا عوض میشه.مردم تو هم میلولیدند مثل فکر و خیال تو سر من اما با یه فرق بزرگ که بعضی ها تو جمعیت راه گریزی بیدا میکردند اما گره های ذهن من مدام کور تر میشدند . احساس میکردم حالم شده مثل جوجه ی زرد نیمه جونی که با حکیم تو اتوبوس تو دست دختر بچه دیدیم درست مثل اون بی جون شده بودم ودرست مثل اون زیر فشار دست های زیادی بودم.بین اون همه مغازه وجنس وفروشنده دلم خیلی چیزا خواست که بیدا نمیکردم! یه جو انصاف ! یه ارزن گذشت ! یه سر سوزن صداقت یه رنگی.
این روزای اخر 85 بدجوری حس سنگینی میکنم .85 تو روز های اخرش درس های زیادی بهم داد کلاس فوق العاده هاش اونقدر فشرده بود که که داره مغزمو منفجر میکنه وشاید هم کثیفیه درساش راه نفسمو گرفته.
85 گذشت مثل سالهای گذشته به هر کی این مطلب رو میخونه میگم : بد نیست یه سر بهشت زهرا بزنیم. تمام ادم هایی که تو 85 برام خاطره شدند چه خوب چه بد می سبارم دست خدا.
گفتم خدا !
خدا جون میخوام بدونی دلم خیلی گرفته بین بنده هات گوش شنوایی ندارم زبونم هم مثل همیشه بسته ست .گفتی دستی بگیر که دستتو بگیرم بین بنده هات کسی دستمو نگرفت .از ادما خستم از دنیای کوچیکشون خسته تر. میذاری بغلت کنم ؟من ارامش میخوام!