سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسافر

29 خرداد، نه ! یک روز غریب! پنج شنبه 87/4/6 ساعت 10:28 صبح

می خواهم امروز  در تاریخ زندگیم ثبت شود .روزی که یک محقق از محیط اموزشی گریخت. روزی که چهره ی علمی دانشگاه در مظلومیت و غربت تمام خداحافظی کرد ورفت. روزی که یک استاد یک معلم یک راهنما را تنها 4تن از دانشجویانش بدرقه کردند ودر اوج تنهایی رفت.روزی که یک مرد محقق اخرین قدم هایش را در سالن دانشگاه گذاشت. روزی که خنده های عجیب یک مرد جدی و با دیسیپلین  نشان از مخفی کردن بغض فشارنده ی گلویش بود.

امروز من دانشجوی ترم 10 دندانبزشکی انقدر بزرگ شدم که یک طرفه به قاضی نروم .انقدر خوبی وبدی دیدم  وانقدر دورنگی دیده ام که در مجلس قضاوت ذهنم به راحتی حق را به جانب کسی ندهم که با او مدتی مصاحبتی داشته ام.اما این را در اوج صداقت قلبم در مورد انسانی می گویم که بر من و دوستانم سختی بسیار گرفت بارها از در کنار  او بودن زانوهایمان لرزید تپش قلبمان به بیش از 100 رسید اما به ما اموخت که  جزئی از جهانی هستیم که نظم رکن اصلی ان است. انسانی که وادارمان کرد که با تزریق اولین بیحسی به خودمان حس هم دردی با بیمار را هیچ گاه از یاد نبریم.

امروز دلم شکست نه فقط به خاطر استادی که مظلومانه رفت، به خاطر خودم. به خاطر اخرین سخنش که شاید به نظر خیلی ها دروغ و ظاهر سازی باشد اما 3 سال هم جواری با ایشان به من ثابت کرده است که هیچ دلیلی برای راضی کردن دل دیگران به نفع خود ندارد  او می تازد ، می گوید و چون می داند حق با اوست وبه ان ایمان دارد هیچ گاه تملق نمی کند. او از هدفش از امدن به دانشگاه شاهد گفت.

گفت میخواست با افتخار سر افرازی فرزندان انسان هایی را ببیند که جنگیدند تا امروز ایران ازاد باشد.و اما من امروز دلم شکست از اینکه دیدم همسنگران ان مرغان هوایی بر صندلی های به ظاهر قدرت تکیه زدند وارزش های انسانی را با منافع خود محک میزنند.

باید همیشه جنگید اما جنگیدن توان می خواهد و مهم تر از ان انگیزه! نمی دانم کدامیک را از استاد من گرفتند!

 به قول دوستی اگر هدفی در کار باشد باید تحمل سختی ها را کرد .من نیز معتقدم اما گاهی هدف وانگیزه  هست اما صدای شکستن استخوان هایت ونبودن توانی برای راست کردن! تو را شاید به بیراهه کشد.

 من می دانم استاد من به بی راهه نمی رود . او امروز از دانشگاه رفت اما ذهن جوینده ی او و قدم  ها ی استوار او وقلب  حقیقت جوی او ،همیشه با اوست، پس می دانم بهترین ها را می یابد.

امروز روز سختی بود برای من ،برای ما وحتی برای ان هایی که نمی دانند چقدر متضرر شدند.

این را اول به خودم می گویم: کاش بپذیریم که جمع همه ی خوب ها در یک فرد محال است .ما  همه خاکستری هستیم،نه خوبیم ونه بد. اما کاش یاد بگیریم که اگر می توانیم در که کنار انسانی باشیم که حسناتی در وجودش هست که بسیاری از انها نیز هنوز بروز نیافته است،تیرگی های وجودش را کمتر ببنیم .

خداحافظ استاد من،خداحافظ راهنما!

 


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

تولدت مبارک مسافر! شنبه 86/10/8 ساعت 7:28 عصر

تولدت مبارک مسافر!

خوشحالم که هستم ،خوشحالم که هنوز فرصت دارم که شروع کنم.

روز تولد هر مسافری یادش میاره که چند وقته مسافره ،یادش میاره عظمت روزی رو که قصد سفر کرده!

شازده کوچولو 23 ساله که مسافر شده!

من تو رو دوست دارم خدا،برای 23سال همراهی،برای 23 سال عشق، برای 23سال نگاه بی توقع

وممنونم ازت برای دادن یه فرصت دوباره به یه مسافر که دوباره متولد شد!

یا علی(این بار تو روز بیعت با شما،روز غدیر)


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

رحم کن! پنج شنبه 86/6/1 ساعت 8:4 عصر

وقتی یادت میوفته کجای این عالم ایستادی     تازه به نانو بودن خودت بی می بری  وقتی تو ,خلیفه ی خدا ,روی زمین اینقدر کوچیکی دیگه گیروگرفتاری هات میون این همه عظمت گم میشن .

 اگه اراده کوچیکه ی خدا  بشه  تولد  یه کهکشان!

اگه  خدا  گفته واسه  ازار مورچه  بازخواستت می کنم!

 اگه امتحان خدا   یعنی دارم نگات میکنم!

اگه نگاه یعنی دوستت دارم!

منه نانو, میخوام خدایی که به ازار مورچه هم راضی نمیشه  امتحانم کنه  که نگام کنه  که بدونم دوس. ...  

 چون می دونم اراده کوچکش...

بس  بیا امتحان کن !حتی اگه سخت بگیری  اما خدای رحم کننده به مورچه, من میون عظمت عالمت از نانو هم کوچیکترم !  بیا وبه من ,به ما  رحم کن توی روزهایی که  سخت اما شاید شیرین  داری نگامون  میکنی!

 


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

؟؟؟؟ سه شنبه 86/5/30 ساعت 9:53 عصر

خدا می دونه چقدر دلم برات تنگ شده  خدا میدونه چقدر دوستت ...

هیچ وقت  این همه ازم دور نبودی .این روزها دلت خیلی شکستست  اینو قلبم بهم میگه که به هیچ طریقی اروم نمیشه  

کسی نیست بهم بگه برای دل یارم  برای عزیز دلم چه کنم؟

نگرانتم  خیلی میترسم  که نتونی تاب بیاری زیر این فشار که عین صاعقه توی زندگیت افتاد .

 از اون شب زمستونی که باهات عهد بستم از یادر بردم که تنها 5 ماه ازت بزرگترم  قول دادم مراقبت باشم  تا جایی که میتونم!

  از اون شب نفهمیدم چه جوری اما نشد که  دلتنگ نشی وزینب دلش نگیره, گریه نکنی وزینب بغضش نگیره ,مضطرب نشی وزینب بی تاب نشه !

این روز ها زینب بی تابه, دلتنگه و مدام بغض میکنه  !
نفس زینب  این روزها داره بهت چی میگذره؟


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

فقط یه معجزه! سه شنبه 86/5/30 ساعت 11:29 صبح

و ناگهان چقدر زود  دیر میشود !

دلتنگم خیلی !  

باورم نمی شه   نوشته ی یک  برگه   بتونه    سرنوشت یه عمر رو   تغییر بده!

 این دو روزه نفس کم میارم, قلبم یه سینه ام مشت میکوبه , زا نوهام سست شدند.

معجزه میخوام , یه نگاه ,  یه تجدید نظر . 

یعنی میشه؟ خدا , میشه؟


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

چشمک فقط برای تو جمعه 86/5/26 ساعت 2:21 صبح

دو سه شبه که وقتی سرم رو روی متکا میذارم  هوس میکنم  از بنجره به اسمون زل بزنم درست عین قدیما !! وای خدای من چقدر زود دارم بزرگ میشم ! دیشب که رفتم  بخوابم به تنها چیزی که فکر نمیکردم خواب بود یه چیزی قلقلکم میداد شاید خنکای تشکی که ساعتها بود زیر باد نمناک کولر بهن شده بود  !وای که چه لذتی داره خوابیدن روی خنکای زمین و تو سکوت شب به اسمون زل زدن 

وای وای وای خدای من  من چقدر بزرگ شدم ! راستی چرا وقتی ادم بزرگ میشه نگاهش به همه چیز کوچیک میشه ؟ دیشب  به خودم اومدم ودیدم سالهاست تو تاریکی وسکوت شب عین قدیما باهاش حرف نزدم  .دیشب گریم نگرفت اما امشب این بعض فروخفته داره  خفم میکنه  شاید قسمت به گریستن ونوشتنه!

امشب عجیب دلتنگم  هزار بهانه ی قدیمی برای گریه دارم اما این بعض به هوای اون ها تو گلوم شکل نگرفته شاید این حس تاسف از خودمه که داره ازارم میده  من یک مسافرم  که راهمو گم کردم  من همون شازده کوچولویی هستم که یادش رفته  باید هر شب به امید چشمکی از ستاره ای که ازش اومده  و می خواد راه خونه رو بهش نشون بده  به اسمون نگاه کنه!

من امشب عجیب دلتنگم !

دوبار چیزی تا صبح نمونده دوباره باید نقش بازی کنم  به محض طلوع خورشید وبه محض چشم باز کردن!

چرا بین زمین واسمون اینقدر فاصله هست؟ چرا برای خوب بودن باید از همه چیز برید؟

 من امشب سیلی هوس کردم !!   شاید بهم بفهمونه که بزرگی ادم توی  چیزیه که تو   قفس سینه ش زندانی شده کافیه یادت بمونه شبا یه ستاره منتظره که در جواب  به چشمکش تو براش دست تکون بدی .

من نمی خوام باور کنم برای جلو رفتن باید از اصول ساده اما اساسی زندگیم باید بگذرم گناه من نیست که که هر چی جلوتر میرم دنیا غریب تر میشه این مشکل دنیاست که با اصول ساده ی یه مسافر  به تفاهم نمیرسه ! مسافر همیشه غریبه وتازمانی که دوباره به دیاری که ازش اومده بر نگرده از غربت در نمیاد. برای خوب بودن فقط باید ساده  بود  وگوش به زنگ به چشمکی که مخاطبش فقط  تو یی   تو.

 


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

و من مسافر قایق هزار ها سال است پنج شنبه 86/5/18 ساعت 12:55 صبح

خیا ل می کنم

 در اب های جهان قایقی است

ومن مسافر قایق   هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردی های کهن را

به گوش روزنه های فصول میخوانم

و بیش میرانم

مرا سفر به جا بردی ؟ کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟

وبند کفش به انگشت های فراغت گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن وبهن کردن یک فرش؟

ودر کدام بهار درنگ خواهی کرد

وسطح روح بر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد!

ودر جوانی یک سایه راه باید رفت

کجاست سمت حیات؟

                                   کجاست سمت حیات؟؟


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

شروع شنبه 86/4/2 ساعت 8:19 عصر

اتفاقات خوبی داره در من شکل میگیره .نمی گم چی ؟!چون گفتن همیشه سردم کرده .

عوامل زیادی دارند به جلو هولم میدن اما میدونم این نتها خداست که در به انتها رسوندن این مسیر کمکم میکنه و نگهم میداره .تو شروع این جاده  فقط به خودش توکل میکنم.

یا حق.


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

یه بار دیگه سلام یکشنبه 85/12/27 ساعت 3:51 عصر

یه بار دیگه سلام اما سلامی که بوی خداحافظی  میده خداحافظی با خیلی چیزها

خداحافظی با سال 85 که خودش مقدمه ی خیلی خداحافظی  های دیگه برام شده .

دیروز  هیاهوی دلم بهانه ای شد برم وخودمو تو هیاهوی خیابون ها گم کنم بین ادم هایی که انگار تمام فرصت های عالمو ازشون گرفتند و اگه نتونند تا قبل از 4شنبه بنجول های مغازه ها رو با قیمت های بی حساب بازار ذخیره ی کمد خونه هاشون کنند احتمالا قران خدا عوض میشه.مردم تو هم میلولیدند مثل فکر و خیال تو سر من اما با یه فرق بزرگ که  بعضی ها تو جمعیت راه گریزی بیدا میکردند اما گره های ذهن من مدام کور تر میشدند . احساس میکردم حالم شده مثل  جوجه ی زرد نیمه جونی که با حکیم تو اتوبوس تو دست دختر بچه دیدیم  درست مثل اون بی جون شده بودم  ودرست مثل اون زیر فشار دست های زیادی بودم.بین اون همه مغازه وجنس وفروشنده دلم خیلی چیزا خواست  که بیدا نمیکردم! یه جو انصاف ! یه ارزن گذشت ! یه سر سوزن صداقت یه رنگی.

این روزای اخر 85 بدجوری حس سنگینی میکنم .85 تو روز های اخرش درس های زیادی بهم داد کلاس فوق العاده هاش اونقدر فشرده بود که  که داره مغزمو منفجر میکنه وشاید هم کثیفیه درساش راه نفسمو گرفته.

85 گذشت مثل سالهای گذشته  به هر کی این مطلب رو میخونه میگم : بد نیست یه سر بهشت زهرا بزنیم.  تمام ادم هایی  که تو 85 برام خاطره شدند  چه خوب چه بد می سبارم دست خدا.

گفتم خدا !

 خدا جون میخوام بدونی دلم خیلی گرفته بین بنده هات گوش شنوایی ندارم  زبونم هم مثل همیشه بسته ست .گفتی دستی بگیر که دستتو بگیرم  بین بنده هات کسی دستمو نگرفت .از ادما خستم از دنیای کوچیکشون خسته تر.  میذاری بغلت کنم ؟من ارامش میخوام!


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

با کلی حرف دوباره امدم یکشنبه 85/12/13 ساعت 11:8 صبح

امروز به بهانه ی بچه ها خونه موندم اما خودم میدونم  که بچه ها یه دورغ بزرگند تنها خوبیشون اینه که اونقدر سرگرمت میکنند  که یادت میره خیلی چیزا رو. دلم برای بن بست تنهاییم خیلی تنگ شده بود باورت میشه خیلی تنگ شده بود. از اخرین بار که بهت سر زدم کلی اتفاق افتاده اتفاقاتی که ارزش نوشتن داشت ساده ترینش تولدم بود یادش بخیر قدیما  فکر میکردم 20 سالگی  چقدر خاصه بعضی وقت ها فکر میکردم یعنی من هم 20 ساله میشم وحالا 22 سالمه!!! ماجرای دوم امتحان های اخر ترمه اونم ترم 7 همون ترمی که از بین 3ترم سخت دندانبزشکی از همه سختره. این بار رکورد شکوندم 6 صبح بیدار باش 8 تا 10 امتحان 10 تا 1.5 بخش 3 خونه و یه ضرب تا 5 صبح تو سر خودمو جزوه هایی زدن که اکثرا بار اولی بود تو شب امتحان میدیدمشون! وبعد 1 ساعت خواب تا دوباره همین روند تکراری  رو شروع کنم! باورم نمیشه همه  چیز تموم شده ومن زنده بیرون امدم! وباز قصه اول اسفند قصه اولین روز از اخرین ماهه سال .با خودم که فکر میکنم  به این نتیجه میرسم که اونقدر گرم دنیای الکی شلوغ این روزگار شدم که قهرمان  قصه ی اول اسفندم رو از یاد بردم  مدتیه به عکست  که توکیفم هست  مثل قبل که میکردم هر بار با باز کردن کیفم کلی نگات میکردم نگاه نمیکنم اما وقتی 2نفر هم دیگر رو نمیبینند  معلوم نیست کی چشاشو بسته  میخوام دوباره چشامو به روت باز کنم بیا یه بار دیگه امتحان کنیم باشه؟

واما دیروز  : دو  سه روزیه رفتم بخش بروتز ودر عین خوش شانسی مریض postگیرم امد کارا اونقدر خوب  جلو می رفت که باید شک می کردم همه تو یه روز قالب میگرفتند و من تو یه روز هم قالب گرفتم هم بوسیدگی برداشتم وهم کانال خالی کردم اما خیلی ساده   اندو به این نتیجه رسید که  اندو مناسب  نیست و اندو ی مجدد میخواد  از توصیف حالم وقتی تو اتاق اساتید اندو دکتر لباف گفت : برو کانال رو خالی کن  و یه بار دیگه برش کن  قاصرم. منی که تا حالا اندو نرفتم با ری اندو باید شروع میکردم  وجالب اینجاست که هنوز 10 دقیقه ای از کار  جلو نرفته بودم که متوجه شدم دکتر لباف از دانشکده خارج شده!  دیروز کانال با موفقیت خالی شد اما چی به سرم امد خدا میدونه شاید قسمت بود از چیزی که میترسیدم  بدون هیچ امادگی واردش بشم دیروز با استرس هاش تموم شد  امروز شیرینی یه تجربه خوب رو مزه مزه میکنم وفردا میخوام کانال رو بر کنم خدا کمکم کن! که این لذت با کمک تو برام میسر میشه.


نوشته شده توسط: شازده کوچولو

<      1   2   3      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

تسلیمیم ،تسلیم
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
61373


:: بازدیدهای امروز ::
5


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

مسافر

:: لینک به وبلاگ ::

مسافر


:: آرشیو ::

تابستان 1387
زمستان 1386
تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385



::( دوستان من لینک) ::

مشق نام لیلی
عینکی
bulk
آقا طیب
سایت رسمی توپ

:: خبرنامه ::